در ژرفای واژهها
آینههای شب
در غمزهی نگاهت میشکند
قصههای پرغصهام
یادمانِ شعری فراموششدهست
گرمای تنت
چون باد پاییزی
در خزان عشق
برگبرگ خاطرهها را
به رقصی بیامان میخواند
سکوت
درنگیست در رقص برگها
نهالی در شکاف سنگ
با ریشههای نمناک
تا ژرفای واژهها رشد میکند
میان ما
فاصلهایست از جنس نور
که در هر تپش
به جهانی دیگر میتابد
و در رگهای من کهکشان میچرخد —
چون انعکاس آه تو در آینهی شب
خورشیدی بر لبهی آخر دنیاست
و جهان در کفههای نگاهی میلرزد
و من چون سیاهچالی
نور را به درد میفشارم در سینه
و این درد ابر میزاید در پلکهایم
در روشناییِ یک نفس —
پیش از آن که سایهها به باران بشکنند
نرم، آرام —
زمین را میبوسد آسمان
و بوی خاک تر
چون پیکر گرمِ تو
در جغرافیای خاطرات نقش میبندد
و این نم، پوستِ زمان را میشکافد.
هُرم نفسهایت
چون نوایی پنهان
نسیمی از نوازش بر گوش مهآلود خاطرات میزند
و لبخندت
در صفحهی بلورین آشنایی وا میشود
و این لبخند
ریسمانی میشود
تا از آن در چاه زمان حلقآویز شوم
و در این اعدام شیرین
روحم با آواز تو میرقصد
در سکوت آخر
طنین نگاهت از پشت پنجرههای بسته
ترانههای روشن فردا را
برای شبهای بیقرارم هدیه نمیدهد —
و این ترانهها
در گلویم شکستهاند
چون پرندگانی که پرواز را انتظار میکشند
و باران —
بارانی که پیشتر علت بود —
میبارَد
پیش از آن که چترِ فراموشی گشوده شود
پیش از آن که واژهای به باران بدل شود
و این بوی نمناک
قفسهای سینه را میگشاید
باران در فراق نگاهت
بهانهای تازهست
بهانهای برای تپش لحظهها
در انتظار چشمانت
قطرهقطرهی باران
هدیهایست
برای عشوهی خندههایت
در این سالهای نوری، در فاصلهی دور
دستهایت را میبینم
سبک، روشن و گرم
که به نوازش
جنازهام را در خواب میشویی
آنگاه امید را
به قلبم بازمیگردانی
اکنون
بر پردهی سیاه شب
با مرکب سکوت
درختانی میکشم
که ریشه در ژرفای خاک دارند
و شاخههایشان
تا آسمان ابدیت نگاهت قد میکشند
و هر واژه
دانهایست از تو
که در خاک من
به ابدیت قد میکشد.
✍️نعمت طرهانی(رها)
شعرباشماره M208 بنام شاعر در کنگره هدب و هنرمستانه ثبت شده است .
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴ ساعت 16:53 توسط محمد صهبایی بزاز متخلص به صهبآ