پیشگفتاری بر شعر «پنجاهوپنج سالگی»
این شعر، سرگذشت مردیست که پنجاهوپنج سال با دستان خیاطش زندگی دوخت؛ او همسایه و دوست بنده(طرهانی) است.
لباسِ دیگران را آراست، اما خود در برهنگیِ بیپناهی ماند.
از پانزدهسالگی پشت چرخ خیاطی نشست،
با وجدان و کار و عشق خانهای سهطبقه ساخت،
و همهچیزش را، از سرِ اعتماد، به نام زنی کرد که دوستش داشت.
اما سالها بعد، مرد بیمار شد همسرش از او جدا شد و مرد را در حالی که بیمار بود از خانه بیرون کرد.
مرد خانه و خانواده را از دست داد —
و ناگهان خود را در خیابان دید؛
با دستی خالی، دلی پر،
و دختری بیمار که تنها امیدِ نگاهش بود.
همسر سابق مرد برای مدتی به او اجازه داد تا در پاگرد پشتبام همان خانه پناه بگیرد.
این شعر را برای او نوشتم —
برای مردی که هیچ نمیخواست جز اندکی مهر،
و هیچ نداشت جز قلبی وفادار.
در صدایش شکست بود، اما نفرین نبود؛
در نگاهش اندوه بود، اما کینه نه.
«پنجاهوپنجسالگی» مرثیهایست برای او،
برای مردانی که بیصدا میسازند، میبخشند،
و در پایان، تنها میمانند.
باشد که خواندن این شعر،
دل ما را کمی نرمتر،
و قضاوتمان را اندکی انسانیتر کند.
پنجاهوپنج سالگی
وفایی که بیپناه ماند،
و عهدی که شکست.
ای آشنای دیروز،
ای غریبهی امروز!
هرگز نگفتم:
«اگر بیمار شوی، میمانم» —
چراکه در نهادت میدیدم،
فرقی نمیکند.
بچهها را برداشتی،
خانه را قفل کردی،
و مرا —
بهجای مهریه —
به باد و خیابان بخشیدی.
نه خانهای مانده،
نه خوابی
برای چشمهای بیقرارم.
دیشب را در باد گذراندم
با سوزی
که خواب را از تن میتکاند.
نه پدری مانده،
نه مادری
که پناهم باشند.
حتی برادرم،
آنگاه که تهیدستم کردی،
در را بست؛
و کلیدش را
به دیوار آویخت.
گویی فقر،
مُسریتر از طاعون است —
و مردِ بیپول را
هیچکس، جز مادرش،
دوست ندارد.
به من بگو:
در این شهر،
که به اندازهی یک قبر تنگ است،
کجا سرپناه بگیرم؟
شهری که کوچههایش،
رگهای بستهی قلب مناند.
آن روز
که آشیان سهطبقهی آرزو را
به نام تو میزدم،
همه گفتند: «نه!»
اما من گفتم:
«زنم، تنها عاشقیست
که میشناسم.»
آن شب،
که کلیدش را به دستت دادم،
در چشمانت
بارانی از ستاره میبارید —
و من،
بیخانهترین ثروتمند جهان شدم
که تمام داراییاش را
به یک نگاه فروخت.
اکنون،
که با دستان قانون
مرا نامحرم خویش کردی،
و در سالهای تبآلود،
با بیماریام تنها گذاشتی،
حدیثِ پناه نشنیدم.
فقط—
در این پاگردِ بادگیر،
زیر سایهی آشیانی
که آجر به آجرش را
با جوانیام خریدم،
پناهم ده...
تا بخوابم.
شاید در خواب،
خوابِ آشیانم را ببینم.
دوست داشتم
اگر روزی عزراییل آمد،
در بستر خود آرامیده باشم
نه در کُنج خیابانی ـ
بیکس و کار
بیپناه.
و نه چون برگی رها از شاخۀ بودن،
که باد، تا ابد، در کوچههای فراموشی میغلتاندش.
میگویند: خدا
جایِ حق نشسته است.
باشد—
باشد که نمازهایت
در آن خانه پذیرفته شود.
اما زندگیِ من،
آجر به آجر،
پشت همان در جا مانده.
پنجاه سال زیستن،
و سهمِ من؟
پاگردِ سردِ پشتبام؛
چند متر سیمانِ خاموش،
تا از دور
به پنجرههایی خیره شوم
که دیگر روشن نمیشوند.
اکنون،
که به خزانِ عمرم رسیدهام،
امانم ندادی
تا باد، برگهایم را تاراج کند؛
با تبرِ طمع،
خزانم را زمستان کردی.
پیش از رسیدنِ برفِ پیری،
ریشهام را از آب برکندی.
اگر این پاگرد را؛
این سیمانِ سرد را
از من دریغ کنی...
امشب
دیگر کافیست.
میروم،
ساکت —
چنانکه ماندم.
آن روز،
که در دستانِ کوچکِ پسرمان
کینه کاشتی،
مُردم.
اکنون،
تنها زندگیِ نباتی دارم؛
نفسی که میآید و میرود
بیآنکه زیستی باشد.
زندگیام —
چون برگِ پاییزیست
که به شاخهی بیمادری چسبیده.
و اکنون،
در این سکوتِ ویران،
نگران ...
دلواپسِ دخترمان،
با تبی که شعله میزند
بر گونههایش،
و سرفههایی
که دیوارهای خالی را میلرزاند.
حالا،
در این پاگردِ بادگیر،
پاسخِ همهی «آری»هایم
به یک «نه»ی سنگی بدل شده —
که از دیوارِ همان خانه میروید
که من، آجر به آجر،
با رگهایم
به جانش سیمان زدم.
میپرسم،
در سکوتِ ویرانی:
چه کرده بودم؟
جز عشق؟ جز اعتماد؟ جز بیماری؟
و پاسخِ جهان،
تنها بادیست
که از پاگرد میگذرد،
و مرا در سکوتِ خویش،
برای همیشه رها میکند...
تو که بُریدی قبالهی عشق را —
خانه نه قفسی که بردی،
گمان مبر که خانهات آرام ماند.
آینههایی که در آن دیوارها ماندهاند،
هر بامداد —
تصویر دستهای او را
بر پارچهای سپید تکرار میکنند.
در این شهر،
که کوچههایش رگهای تو را بست،
من —
از پشتِ پنجرهی همسایگی —
فریادِ خاموشت را میشنوم.
بدان که این بادِ پاگرد،
که گریبانت را میدَرد،
همان نفسیست
که روزی بادبادکِ کودکیات را
برده بود تا ابرها.
باشد که عزراییل —
چون بر درِ پاگردت آید،
بهجای قبضِ روح،
دستت را بگیرد
و بگوید:
«بیا،
در آن سوی افق،
خانهای هست
که قفلش را
هیچ خیانی نزدهست.»
✍نعمت طرهانی ، متخلص به رها
باشماره M185 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است.
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 16:42 توسط محمد صهبایی بزاز متخلص به صهبآ