#ستاره#سانازقورخانه#sanazghorkhsneh#mastaneh2

"ستاره"

شکستنِ من

پایانم نبود

آغازِ رسیدنِ تو بود

که قطعه های مرا

چون صورت فلکی

به هم پیوند زدی و

زخم هایم را

به ستاره هایی نورانی

دگرگون کردی

✍ساناز قورخانه

شعر سپید

این شعر در

کتابِ "آرامشی از جنسِ سکوت"

توسط "انتشارات ماهاران" چاپ شده است

باشماره M201 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است.

#سانازقورخانه#نورسبز#سپید#دکترمستانه#mastaneh2

"نور سبز"

چشمانت

به موازاتِ دو پنجره اند

مقابلِ زیباییِ جنگلی انبوه و عظیم

گویی

بهار می آرمد

در ژرفایِ نگاهت و

هر بار

که می گشاییِ شان

می پاشی

موجی از نورِ سبز را

بر رخساره ی جهان

✍ساناز قورخانه

شعر سپید

باشماره M190 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است.

#دکتربهرام#تکله#ویرانی#سپیدمدرن#معلق#mastaneh2

ویرانی

ویرانی،

نه خوابی‌ست

که از تنت، لباسِ جهان را برکَنَد؛

نه نوری،

که حقیقت را از پناهِ تاریکی بیرون بکشد؛

نه زمینی،

که صدای تو

در آن با صدای دیگری بیامیزد.

من،

برگی افتاده‌ام

در حاشیه‌ی فراموشی—

نه فصل مرا پذیرفت،

نه تاریخ مرا شناخت.

ای دادرسِ بیداد،

تو در هیاهوی دادها

خاموشی را

بلندتر از فریاد فریاد می‌کنی،

و جهان

هنوز نفهمیده

دردی که اسم ندارد

تا کجا ادامه دارد.

در من،

زنی خوابیده‌ست—

نه زنی،

بلکه تصویرِ همه‌ی زنانی

که شب را

با شانه‌های بی‌پناه گریسته‌اند،

و صبح را

در آینه‌های تاریک

از یاد برده‌اند.

دست بردار از خیال—

ای ایستاده

در دهانِ رؤیایی که زبان ندارد،

من آن ناسروده‌ام

که در واژه‌ای خاموش

گیر کرده‌ام؛

در بوسه‌ای

که در حنجره‌ی جهان

خفه شد.

مرا صدا کن،

حتی اگر نامم

در ازدحامِ نبودن تو

به خاکستر نشسته باشد.

نه برای بازگشت،

نه برای گریستن،

بلکه برای ویران شدن؛

ویرانی‌ای بی‌علت،

مثل افتادنِ سیبی

از دستی

که قرن‌ها پیش

فراموش شده است.

من می‌خواهم فرو بریزم

در اتاقی

که بوی تو

هنوز در گره‌ی پرده‌ها مانده

و پنجره‌ای

که به تاریکی باز می‌شود—

نه به شب،

بلکه به باطنِ آن‌چه هرگز روز نبود.

تو نمی‌دانی

چه‌قدر دل‌انگیز است،

وقتی نبودنت

نه فقط مرا،

که تمامِ امکانِ بودن را

شکسته‌تر

شکسته‌تر

شکسته‌تر می‌کند…

و من،

در میانه‌ی این آوار،

نه به امید،

نه به دست‌هایی که باز شوند،

بلکه به لبخندت فکر می‌کنم—

به صدایی در باد

که گفته بود:

«دوستت…»

و نگفته بود

برای که،

تا کی،

تا کجا.

همین بس—

که ویرانی‌ام

شکل تو را دارد.

همین بس—

که در این ویرانی

هنوز

چیزی هست

که ارزش نوشتن دارد؛

و این،

شاید آخرین پیروزی ما باشد

در برابرِ فراموشی.

✍️ بهرام تکله

خرداد ۱۴۰۴

صاحب امتیازسبک سپید🌀مدرن_معلق🌀درکنگره جهانی ادب و هنر مستانه ثبت شده است.

باشماره M187 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است.

#نعمت#طرهانی#پیش#گفتارپنجاه#وپنج#سالگی#رها#سپید#mastaneh2

پیش‌گفتاری بر شعر «پنجاه‌و‌پنج‌ سالگی»

این شعر، سرگذشت مردی‌ست که پنجاه‌و‌پنج سال با دستان خیاطش زندگی دوخت؛ او همسایه و دوست بنده(طرهانی) است.

لباسِ دیگران را آراست، اما خود در برهنگیِ بی‌پناهی ماند.

از پانزده‌سالگی پشت چرخ خیاطی نشست،

با وجدان و کار و عشق خانه‌ای سه‌طبقه ساخت،

و همه‌چیزش را، از سرِ اعتماد، به نام زنی کرد که دوستش داشت.

اما سال‌ها بعد، مرد بیمار شد همسرش از او جدا شد و مرد را در حالی که بیمار بود از خانه بیرون کرد.

مرد خانه و خانواده را از دست داد —

و ناگهان خود را در خیابان دید؛

با دستی خالی، دلی پر،

و دختری بیمار که تنها امیدِ نگاهش بود.

همسر سابق مرد برای مدتی به او اجازه داد تا در پاگرد پشت‌بام همان خانه پناه بگیرد.

این شعر را برای او نوشتم —

برای مردی که هیچ نمی‌خواست جز اندکی مهر،

و هیچ نداشت جز قلبی وفادار.

در صدایش شکست بود، اما نفرین نبود؛

در نگاهش اندوه بود، اما کینه نه.

«پنجاه‌و‌پنج‌سالگی» مرثیه‌ای‌ست برای او،

برای مردانی که بی‌صدا می‌سازند، می‌بخشند،

و در پایان، تنها می‌مانند.

باشد که خواندن این شعر،

دل ما را کمی نرم‌تر،

و قضاوت‌مان را اندکی انسانی‌تر کند.

پنجاه‌و‌پنج‌ سالگی

وفایی که بی‌پناه ماند،

و عهدی که شکست.

ای آشنای دیروز،

ای غریبه‌ی امروز!

هرگز نگفتم:

«اگر بیمار شوی، می‌مانم» —

چراکه در نهادت می‌دیدم،

فرقی نمی‌کند.

بچه‌ها را برداشتی،

خانه را قفل کردی،

و مرا —

به‌جای مهریه —

به باد و خیابان بخشیدی.

نه خانه‌ای مانده،

نه خوابی

برای چشم‌های بی‌قرارم.

دیشب را در باد گذراندم

با سوزی

که خواب را از تن می‌تکاند.

نه پدری مانده،

نه مادری

که پناهم باشند.

حتی برادرم،

آن‌گاه که تهیدستم کردی،

در را بست؛

و کلیدش را

به دیوار آویخت.

گویی فقر،

مُسری‌تر از طاعون است —

و مردِ بی‌پول را

هیچ‌کس، جز مادرش،

دوست ندارد.

به من بگو:

در این شهر،

که به اندازه‌ی یک قبر تنگ است،

کجا سرپناه بگیرم؟

شهری که کوچه‌هایش،

رگ‌های بسته‌ی قلب من‌اند.

آن روز

که آشیان سه‌طبقه‌ی آرزو را

به نام تو می‌زدم،

همه گفتند: «نه!»

اما من گفتم:

«زنم، تنها عاشقی‌ست

که می‌شناسم.»

آن شب،

که کلیدش را به دستت دادم،

در چشمانت

بارانی از ستاره می‌بارید —

و من،

بی‌خانه‌ترین ثروتمند جهان شدم

که تمام دارایی‌اش را

به یک نگاه فروخت.

اکنون،

که با دستان قانون

مرا نامحرم خویش کردی،

و در سال‌های تب‌آلود،

با بیماری‌ام تنها گذاشتی،

حدیثِ پناه نشنیدم.

فقط—

در این پاگردِ بادگیر،

زیر سایه‌ی آشیانی

که آجر به آجرش را

با جوانی‌ام خریدم،

پناهم ده...

تا بخوابم.

شاید در خواب،

خوابِ آشیانم را ببینم.

دوست داشتم

اگر روزی عزراییل آمد،

در بستر خود آرامیده باشم

نه در کُنج خیابانی ـ

بی‌کس و کار

بی‌پناه.

و نه چون برگی رها از شاخۀ بودن،

که باد، تا ابد، در کوچه‌های فراموشی می‌غلتاندش.

می‌گویند: خدا

جایِ حق نشسته است.

باشد—

باشد که نمازهایت

در آن خانه پذیرفته شود.

اما زندگیِ من،

آجر به آجر،

پشت همان در جا مانده.

پنجاه سال زیستن،

و سهمِ من؟

پاگردِ سردِ پشت‌بام؛

چند متر سیمانِ خاموش،

تا از دور

به پنجره‌هایی خیره شوم

که دیگر روشن نمی‌شوند.

اکنون،

که به خزانِ عمرم رسیده‌ام،

امانم ندادی

تا باد، برگ‌هایم را تاراج کند؛

با تبرِ طمع،

خزانم را زمستان کردی.

پیش از رسیدنِ برفِ پیری،

ریشه‌ام را از آب برکندی.

اگر این پاگرد را؛

این سیمانِ سرد را

از من دریغ کنی...

امشب

دیگر کافی‌ست.

می‌روم،

ساکت —

چنان‌که ماندم.

آن روز،

که در دستانِ کوچکِ پسرمان

کینه کاشتی،

مُردم.

اکنون،

تنها زندگیِ نباتی دارم؛

نفسی که می‌آید و می‌رود

بی‌آن‌که زیستی باشد.

زندگی‌ام —

چون برگِ پاییزی‌ست

که به شاخه‌ی بی‌مادری چسبیده.

و اکنون،

در این سکوتِ ویران،

نگران ...

دلواپسِ دخترمان،

با تبی که شعله می‌زند

بر گونه‌هایش،

و سرفه‌هایی

که دیوارهای خالی را می‌لرزاند.

حالا،

در این پاگردِ بادگیر،

پاسخِ همه‌ی «آری»هایم

به یک «نه»ی سنگی بدل شده —

که از دیوارِ همان خانه می‌روید

که من، آجر به آجر،

با رگ‌هایم

به جانش سیمان زدم.

می‌پرسم،

در سکوتِ ویرانی:

چه کرده بودم؟

جز عشق؟ جز اعتماد؟ جز بیماری؟

و پاسخِ جهان،

تنها بادی‌ست

که از پاگرد می‌گذرد،

و مرا در سکوتِ خویش،

برای همیشه رها می‌کند...

تو که بُریدی قباله‌ی عشق را —

خانه‌ نه قفسی که بردی،

گمان مبر که خانه‌ات آرام ماند.

آینه‌هایی که در آن دیوارها مانده‌اند،

هر بامداد —

تصویر دست‌های او را

بر پارچه‌ای سپید تکرار می‌کنند.

در این شهر،

که کوچه‌هایش رگ‌های تو را بست،

من —

از پشتِ پنجره‌ی همسایگی —

فریادِ خاموشت را می‌شنوم.

بدان که این بادِ پاگرد،

که گریبانت را می‌دَرد،

همان نفسی‌ست

که روزی بادبادکِ کودکی‌ات را

برده بود تا ابرها.

باشد که عزراییل —

چون بر درِ پاگردت آید،

به‌جای قبضِ روح،

دستت را بگیرد

و بگوید:

«بیا،

در آن سوی افق،

خانه‌ای هست

که قفلش را

هیچ خیانی نزده‌ست.»

✍نعمت طرهانی ، متخلص به رها

باشماره M185 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است.

#تسلیم#نعمت_طرهانی#رها#سپید#mastaneh2

تسلیم

باد،

با پنجه‌های باران

بر شیشه‌های خسته‌ی جدایی می‌کوبد؛

و با برگ‌های زردِ خزان

بر نوای گذرِ ایام می‌تازد.

و من

در ازدحامِ شلوغِ شهر

در پیِ شب‌هایِ بیقرار؛

ترانه‌های تنهايی ام را

بر پرده‌ی باران زمستان

می‌نویسم...

در رازِ این آواز، سکوت می‌شکنم:

و زمزمه‌هایِ نشده را

در حنجره‌ی باد

جاودانه می‌کنم...

درد چون بذری در اعماق،

در سکوتِ خاکِ تنهایی می‌تپد؛

و شب، چون خاکستری بارور،

بر شانه‌های خیسِ زمان می‌نشیند.

سپس درمی‌یابم:

که باید ریشه‌های خیسِ درد را —

چون مارهایی از اشک —

به آغوشِ زمینِ شعرم بسپارم.

تا از دلِ تاریکی‌هایِ بیکران

نهالِ روشنی برآید.

تا چون بارانی که با زمین درمی‌آمیزد،

با رازِ این رویش

یکی شوم...

شبی، شب با من به نجوا نشست،

سایه‌هایش را بر دیوارِ زمان کشید.

گفتا:

«ای رهگذرِ این کویرِ بی‌پایان،

تو نیز روزی قاصدِ سپیده‌دمان بوده‌ای...»

در سکوتِ این گفت‌و‌گویِ نهان،

چشم‌هایم را به وسعتِ تاریکی گشودم؛

دیدم که ستاره‌ها

بر پهنه‌ی آینه‌های شکسته‌ی خاطرات

تصویرِ دیگری از بودن می‌کشیدند.

شب ادامه داد:

«این بارانِ اشک که بر گونه‌هایت جاری‌ست،

همان رودی‌ست که روزی

قایق‌های شکسته‌ی آرزوهایت را

به ساحل‌های ناشناخته خواهد رساند.»

در آغوشِ این شبِ بیکران،

بال‌های خیسِ خیال را گشودم...

تا با وزشِ نسیمِ رویش

پرواز را از نو بیاموزم.

و ماه، مانند مرهمی سرد،

بر زخم‌های کهنهٔ ستاره‌ها کشیده شد.

آموختم با زبان تاریکی:

«هر ذره از این سیاهی،

پیش درآمدِ طلوعی‌ست بزرگ.»

آنگاه دریافتم:

گل فراموشی،

زیباترین شکوفه‌ای این باغ عذاب است.

و ناله‌ایِ جغد در گوشم

سرودی از ستایشِ روشنایی‌ شد.

روشناییِ دور،

که از فرازِ کویرِ بی‌کران

به سوته‌دلی گم‌شده در دلِ شب

راه را نشان می‌دهد.

ای رهروِ شب!

در این کویرِ نامهربان

هر شهاب،

چون قلم‌روانی آتشین،

بر طومارِ سیاهِ شب

نقشِ راه می‌کشد —

چونان چراغی‌ برای سفر

به سرزمین خورشید.

به مرهمَتِ همین سوز و گدازهاست:

که سوته‌دلی

در شعله‌های داغِ جدایی

و سیمرغی از خاکسترِ فراق

با بال‌های سپید برمی‌خیزد —

با هر پر، شعری از بازگشت به خورشید...

تا رها از زنجیر دنیا

بر اوج بی‌کران

نغمه‌ی بازگشت را

با آسمان درآمیزد.

باشد که باد

پرچمِ تسلیم را

بر بامِ دنیا برافرازد؛

تا بارانِ سبزِ امید

بر زمینِ سوخته‌ی دل‌ها

جوانه‌های فردا را برویاند.

✍نعمت طرهانی

باشماره M181 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است.

قاب .شاعر : ساناز قورخانه ثبت انجمن ادبی #مستانه

شماره ثبت شعر انجمن مستانه :M108

می نگرم

آسمان را
از دریچه یِ تنگِ زندگی و
می سپارم
قابِ بی قرارِ پنجره را
به دست نسیمی آرام
تا ابرهای سبکبال
مرا با خود ببرند
از این زمین سهمگین

شاعره:سانازقورخانه

شعر با شماره :M108 ثبت است. #سانازقورخانه

لبریز ازعشق ...

شماره ثبت از انجمن مستانه : M107

لبریز از عشق ...


غروب کلمه ...
در کلام تو
جریان رودخانه‌ای است
که بی‌صدا می‌گذرد
خورشید را
پُر از غروب می‌کند

سکوتی عاشقانه ...
و در دل سکوت
صدای دل ، عاشقانه‌ای_
_چون نغمه‌ای لطیف

مروارید ساحلم...
چشم‌هایت
موج‌های آرام دریا هستند
که در شوق و شیدایی
به ساحل می‌رسند
غرق در خیال
باد را به رقص درمی‌آورند
و بیدهای مجنون
به سلامتی تو سر فرود می‌آورند

لبریز از عشق ...
در آغوش نسیم
عطر شکوفه‌ها
هوای دل را پر می‌کند
به انتظار
آغوشی گرم
که از عشق لبریز باشد

شاعر : محمدصهبایی بزاز متخلص به صهبا
#صهبا

در انجمن ادبی #مستانه و اینستاگرام مستانه متصل به بلاگفا ثبت است .

"شده عاشق بشوی" از شاعره رویاجلیل توانا ثبت انجمن ادبی مستانه

┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

شماره ثبت : M106

شده عاشق بشوی که چنان کور شوی؟
زخم ها بزند بر دل تو و تو مهجور شوی؟
بر دلت نیش زند تا تو خودت دور شوی؟
نتوانی و گرفتار همین وصله ناجور شوی؟
شده از بوی تنش مست ومخمور شوی ؟
با صدای نفسش غرق شعف و شور شوی؟
شده با عکس رخش شاعر و مستور شوی؟
شاعر عشق نباشی ولی عاشق مسحور شوی؟
شده ناجی خود مرده ات از لبه گور شوی؟
به تو عاشق نباشد او تو سزاوار جور شوی؟
شده هی زخم زبانت بزنندخلق، مغمور شوی؟
کاش چو من در غم یارت زار و بی زور شوی
که بپرسند دوستت دارد لال و کر و کور شوی
شده یک دم تو به من فکر کنی مسرور شوی؟
یا باز با دیدن و اندیشیدن هی مغرور شوی؟
شده صبح خواب ببینی تا سحر کیفور شوی ؟
به شب ظلمت و بی نوری یار ذره ای نور شوی؟
نه هرگز، منم آن کس نبینی عشقش ،کور شوی
پیش یار سنگدل چاره این است که صبور شوی
شد به جمعی تو به دیوانگی وعاشقی مشهور شوی؟
کاش در نظرم آنقدر خوب نبودی ،دلبر منفور شوی
خسته ام از همه چیز کاش به عشق مجبور شوی
شده با ساز دلت بزنی رقص کنی ، قمصور شوی
دل بی چاره چرا عشق، که چنین پیرو رنجور شوی

شاعره : رویا جلیل توانا

در انجمن مستانه با شماره M106 ثبت است.

@mastaneh.global.network.1

شعر سکوت شاعره : سانازقورخانه

دریا فرو رفته است
در سکوتی مبهم
پاهایِ بی وزنِ غروب
خود را رها کرده اند
رویِ موج هایِ نقره ای و
تنها تصویر تو
نفسی ست
در این آب های خاموش

شاعره ساناز قورخانه

شعرشان در بلاگفای کنگره مستانه ثبت است بنام خودشان.

#سانازقورخانه