بلوغ

شب که می‌رسد، سکوتی غم‌انگیز

دور تا دور، سیاهی سر می‌زند

در دل تاریکی، نام تو می‌خوانم

و موج آوای تو در من می‌پیچد،

مثل پرنده‌ای که از شوق به پرواز آمده.

تو، در دوردست‌ها، تصویر شیرین منی

دریا و من، تشنه‌ام،

مهر تو را می‌طلبم،

چون ماهی در عمق آب، با آرزوهایم.

این شعله‌ی وجود، با هر نفسم

جانی می‌افروزد،

گواه این شوق عمیق است

که در دل زنده‌ام،

و سکوت شب،

تنها گواه درد دوری است.

دوران بلوغ، چه قسمتی از زندگی

که در آن، کلمات پنهان می‌شوند

و احساسات در موجی از تغییر

می‌رقصند،

جستجو در تاریکی

برای روشنایی نام تو.

در این سطرها،

من می‌نگارم دلتنگی را،

چون بلوغ،

پلی است به سوی ناشناخته‌ها.

✍️الهام نجاتی (پرستو)

شعر با شماره M234 در کنگره جهانی ادب و هنرمستانه بنام شاعر ثبت گردید .