#درپی_تو#نعمت_طرهانی#رها#سپید#mastaneh2
در پیِ تو
در کوچههایِ بیکسی،
سایهام را به آغوش کشیدهام.
با او از جداییها سخن میگویم،
از روزهایی که هنوز
آفتاب، دو سایه داشت بر زمین.
سایهام،
بیزبانتر از فراموشیست.
فقط میشنود
و با باد
همآواز میشود...
من و او،
دو قطبِ یک تنهاییِ همیشهایستا،
بر سنگفرشِ خیسِ این کوچه،
نقشِ یک نغمهی ناتمام را میزنیم.
و باران،
که بر شانههایِ من و سایهام فرود میآید،
گریه میکند
برایِ سهنفری که هرگز
به یک رؤیا نرسیدیم...
بارانِ تنهایی
در نورِ مهتاب میرقصد.
و من،
تماشاگر این سکوتِ رقصان،
در هر قطره،
سایهای از رفتنت را میشمرم...
صدای گامهایت،
تنها و بیقرار،
در دل تاریکی بیکران
پژواکِ نامیدی میشود،
گویی زمان،
همسفر رفتنت میشود.
چون بعد از تو
روزها را گم کرده ام...
و تقویمِ بیبرگِ من،
فقط تکرارِ تو را
در قابِ هر شب میشمارد.
چراغِ خانهها،
یکییکی
چشم بر هم مینهند،
و گرمای هر پنجره
به خوابیِ بیبازگشت میرود.
اما من،
مسحور این سرنوشت شوم؟
یا جادویِ رقیبان؟
در هر انعکاس باران
سایهها را میجویم —
اما تصویر در مه گم میشود،
چون سلامی که بر لبها میمیرد...
و من میمانم و شبحی ـ
که از دور میآید،
اما هرگز به هم نمیرسیم.
باران،
قلمویِ نامرئیِ تقدیر،
بر بومِ خیسِ آسفالت
نقشی زیبا از تو میزند...
اما بادِ حسود
آن را محو میکند...
ببار باران
بر شانه های ترم،
بر کمری که شکست
اما راست نشد...
و ایستادنم،
فقط نشانیست
از عادتی که با نام تو آغاز شد.
و باد،
نوازشگرِ سردِ این شبِ بیپایان،
ترانهی رفتنِ تو را زمزمه میکند.
ترانهی عشقیِ نافرجام،
که بندِ آخرش را
باد، با خود برد...
هر پنجره،
چشمیست بسته
بر رفتۀ من،
خیره به قصههایی
که دیگر نمیشوند.
و هر ستاره،
خاطرهایست محو
در آسمانِ فراموشی،
گویی تو
صورتِ فلکِ دلهایمان را
با خود بردهای.
اما هنوز،
در پیچِ این کوچه،
در ژرفای این باران،
ایستادهام؛
چون درختیِ تشنه
که ریشه در اندوه دارد،
با قلبی که
با هر باران
برایِ تو سبزتر میشود،
و با هر رعد،
نامِ تو را
بر برگهای بیقرارش
فرا میخواند.
و اگر روزی
باران، وارون ببارد
و تو در آستانهی کوچه ایستاده باشی،
و زمان،
گردِ فراموشی را از رخساره بشوید،
زنجیرِ این سکوتِ بیپایان را
ـ با دندانِ انتظار ـ
خواهم گسست.
✍️نعمت طرهانی (رها)
شعر با شماره M215درکنگره ادب و هنر مستانه بنام شاعر ثبت است .