#درپی_تو#نعمت_طرهانی#رها#سپید#mastaneh2

در پیِ تو

در کوچه‌هایِ بی‌کسی،

سایه‌ام را به آغوش کشیده‌ام.

با او از جدایی‌ها سخن می‌گویم،

از روزهایی که هنوز

آفتاب، دو سایه داشت بر زمین.

سایه‌ام،

بی‌زبان‌تر از فراموشی‌ست.

فقط می‌شنود

و با باد

هم‌آواز می‌شود...

من و او،

دو قطبِ یک تنهاییِ همیشه‌ایستا،

بر سنگفرشِ خیسِ این کوچه،

نقشِ یک نغمه‌ی ناتمام را می‌زنیم.

و باران،

که بر شانه‌هایِ من و سایه‌ام فرود می‌آید،

گریه می‌کند

برایِ سه‌نفری که هرگز

به یک رؤیا نرسیدیم...

بارانِ تنهایی

در نورِ مهتاب می‌رقصد.

و من،

تماشاگر این سکوتِ رقصان،

در هر قطره،

سایه‌ای از رفتنت را می‌شمرم...

صدای گام‌هایت،

تنها و بی‌قرار،

در دل تاریکی بیکران

پژواکِ نامیدی می‌شود،

گویی زمان،

همسفر رفتنت می‌شود.

چون بعد از تو

روزها را گم کرده ام...

و تقویمِ بی‌برگِ من،

فقط تکرارِ تو را

در قابِ هر شب می‌شمارد.

چراغِ خانه‌ها،

یکی‌یکی

چشم بر هم می‌نهند،

و گرمای هر پنجره

به خوابیِ بی‌بازگشت می‌رود.

اما من،

مسحور این سرنوشت شوم؟

یا جادویِ رقیبان؟

در هر انعکاس باران

سایه‌ها را می‌جویم —

اما تصویر در مه گم می‌شود،

چون سلامی که بر لب‌ها می‌میرد...

و من می‌مانم و شبحی ـ

که از دور می‌آید،

اما هرگز به هم نمی‌رسیم.

باران،

قلمویِ نامرئیِ تقدیر،

بر بومِ خیسِ آسفالت

نقشی زیبا از تو می‌زند...

اما بادِ حسود

آن را محو می‌کند...

ببار باران

بر شانه های ترم،

بر کمری که شکست

اما راست نشد...

و ایستادنم،

فقط نشانی‌ست

از عادتی که با نام تو آغاز شد.

و باد،

نوازشگرِ سردِ این شبِ بی‌پایان،

ترانه‌ی رفتنِ تو را زمزمه می‌کند.

ترانه‌ی عشقیِ نافرجام،

که بندِ آخرش را

باد، با خود برد...

هر پنجره،

چشمی‌ست بسته

بر رفتۀ من،

خیره به قصه‌هایی

که دیگر نمی‌شوند.

و هر ستاره،

خاطره‌ای‌ست محو

در آسمانِ فراموشی،

گویی تو

صورتِ فلکِ دل‌هایمان را

با خود برده‌ای.

اما هنوز،

در پیچِ این کوچه،

در ژرفای این باران،

ایستاده‌ام؛

چون درختیِ تشنه

که ریشه در اندوه دارد،

با قلبی که

با هر باران

برایِ تو سبزتر می‌شود،

و با هر رعد،

نامِ تو را

بر برگ‌های بی‌قرارش

فرا می‌خواند.

و اگر روزی

باران، وارون ببارد

و تو در آستانه‌ی کوچه ایستاده باشی،

و زمان،

گردِ فراموشی را از رخساره بشوید،

زنجیرِ این سکوتِ بی‌پایان را

ـ با دندانِ انتظار ـ

خواهم گسست.

✍️نعمت طرهانی (رها)

شعر با شماره M215درکنگره ادب و هنر مستانه بنام شاعر ثبت است .

#درژرفای_واژه#نعمت_طرهانی#سپید#mastaneh2 #دکترمستانه

در ژرفای واژه‌ها

آینه‌های شب

در غمزه‌ی نگاهت می‌شکند

قصه‌های پرغصه‌ام

یادمانِ شعری فراموش‌شده‌ست

گرمای تنت

چون باد پاییزی

در خزان عشق

برگ‌برگ خاطره‌ها را

به رقصی بی‌امان می‌خواند

سکوت

درنگی‌ست در رقص برگ‌ها

نهالی در شکاف سنگ

با ریشه‌های نمناک

تا ژرفای واژه‌ها رشد می‌کند

میان ما

فاصله‌ای‌ست از جنس نور

که در هر تپش

به جهانی دیگر می‌تابد

و در رگ‌های من کهکشان می‌چرخد —

چون انعکاس آه تو در آینه‌ی شب

خورشیدی بر لبه‌ی آخر دنیاست

و جهان در کفه‌های نگاهی می‌لرزد

و من چون سیاهچالی

نور را به درد می‌فشارم در سینه

و این درد ابر می‌زاید در پلک‌هایم

در روشناییِ یک نفس —

پیش از آن که سایه‌ها به باران بشکنند

نرم، آرام —

زمین را می‌بوسد آسمان

و بوی خاک تر

چون پیکر گرمِ تو

در جغرافیای خاطرات نقش می‌بندد

و این نم، پوستِ زمان را می‌شکافد.

هُرم نفس‌هایت

چون نوایی پنهان

نسیمی از نوازش بر گوش مه‌آلود خاطرات می‌زند

و لبخندت

در صفحه‌ی بلورین آشنایی وا می‌شود

و این لبخند

ریسمانی می‌شود

تا از آن در چاه زمان حلق‌آویز شوم

و در این اعدام شیرین

روحم با آواز تو می‌رقصد

در سکوت آخر

طنین نگاهت از پشت پنجره‌های بسته

ترانه‌های روشن فردا را

برای شب‌های بی‌قرارم هدیه نمی‌دهد —

و این ترانه‌ها

در گلویم شکسته‌اند

چون پرندگانی که پرواز را انتظار می‌کشند

و باران —

بارانی که پیش‌تر علت بود —

می‌بارَد

پیش از آن که چترِ فراموشی گشوده شود

پیش از آن که واژه‌ای به باران بدل شود

و این بوی نمناک

قفس‌های سینه را می‌گشاید

باران در فراق نگاهت

بهانه‌ای تازه‌ست

بهانه‌ای برای تپش لحظه‌ها

در انتظار چشمانت

قطره‌قطره‌ی باران

هدیه‌ای‌ست

برای عشوه‌ی خنده‌هایت

در این سال‌های نوری، در فاصله‌ی دور

دست‌هایت را می‌بینم

سبک، روشن و گرم

که به نوازش

جنازه‌ام را در خواب می‌شویی

آنگاه امید را

به قلبم بازمی‌گردانی

اکنون

بر پرده‌ی سیاه شب

با مرکب سکوت

درختانی می‌کشم

که ریشه در ژرفای خاک دارند

و شاخه‌هایشان

تا آسمان ابدیت نگاهت قد می‌کشند

و هر واژه

دانه‌ای‌ست از تو

که در خاک من

به ابدیت قد می‌کشد.

✍️نعمت طرهانی(رها)

شعرباشماره M208 بنام شاعر در کنگره هدب و هنرمستانه ثبت شده است .

#شعله_های_سکوت#نعمت_طرهانی#رها#mastaneh2

شعله‌های سکوت

قاصدکِ خیالَم را

در بادیه‌ی مجنون به پرواز می‌دهم —

تا با نسیمِ سرگردان

بر کرانه‌ی بی‌فریادی بنشیند،

و در سکوتِ شن‌ها

رازِ هزاران ریگِ روان را بشنود.

ناگاه، پریشانیِ ذهنم

هزاران شعله‌ی خاموش می‌افروزد،

تا خاطر از قفسِ نفس

رها شود.

قاصدکِ خیالَم،

در وادیِ بی‌زمان،

بر بادیه‌ی مجنون

نشسته است.

در این شبِ بی‌قرار،

باد ـ

خاطراتِ پراکنده‌ی ماه را

در حافظه‌ی موج‌ها می‌نویسد...

بر لبانِ خسته‌ام،

در تلخ‌ترین ملودیِ نیایش،

آوازی بی‌کلام می‌روید —

سرودی برای سکوت.

در این شبِ بی‌قرار،

باد ـ

چیزی نمانده است برای نوشتن،

جز سکوتِ میانِ دو نغمه

بر پرده‌ی گوشِ زمان...

در خویش فنا می‌شوم،

آوازم ـ

از ژرفنای تاریکی

می‌جوشد...

آنجا که بودنت

رؤیاهایِ آبی‌ام

را بلیعده بود.

قاصدکِ خیالَم را

در بادیه‌ی مجنون رها می‌کنم —

تا با وزشِ بادِ حیران

بر ستیغِ موج‌هایِ شن بغلتد،

و نقشِ پایِ خیالت را

بر صفحه‌ی تفتیده‌ی روزگار جستجو کند.

گاه، دودِ غربتت

در حوالیِ پنجره‌هایم می‌پیچد،

و یادِ نگاهی بی‌ثمر

بر جانم می‌نشیند.

آنگاه باران، ترانه می‌شود،

و من، با نغمه‌اش،

با قلبی مانده،

قله‌ی سردِ عشق را

بر پیکرِ کاغذ

دوباره می‌سازم.

در این شبِ بی‌قرار،

باد ـ

رقصِ حروفِ فراموش‌شده را

بر پوستِ تاریکی می‌نویسد...

باد ـ

رازهای زمین را

بر دیوارِ مه‌آلودِ ذهنم می‌نگارد،

و من،

با انگشتانِ تشنه‌ام،

ابرهایِ غریب را

بر سینه‌ی زمان جاری می‌کنم.

در نفس‌هایِ تاریکی،

چنان محوِ نغمه‌هایِ ناتمامم،

که پروانه‌هایِ سپیدِ آرزو

از سوختن نمی‌هراسند،

و بر آتشِ سردِ تنهایی‌ام

بال می‌گشایند.

ای ردیف‌هایِ غزل!

ای خانه‌هایِ افروخته از نور!

شما قناریانِ این قفسِ آهنینید،

که با نوایِ پنهانتان،

دیوارهایِ خاموشی را

فرومی‌ریزید.

در این شبِ بی‌قرار،

باد ـ

نامِ تو را،

که برگ‌هایِ خزان هجایش می‌کنند،

بر دیوارِ فراموشی می‌نویسد...

پس باش...

تا شعله در شعله بشکفد،

سکوت در سکوت بنوشد

این بی‌کرانگی را.

و من،

چون شمعی در باد،

بر بامِ شب‌هایِ جاری،

همچنان بسرایم —

این نغمه‌ی بی‌پایانِ پیدایی را.

✍نعمت طرهانی(رها)

باشماره M189 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است

#نعمت#طرهانی#رها#درپی#تو#mastaneh2

در پیِ تو

در کوچه‌هایِ بی‌کسی،

سایه‌ام را به آغوش کشیده‌ام.

با او از جدایی‌ها سخن می‌گویم،

از روزهایی که هنوز

آفتاب، دو سایه داشت بر زمین.

سایه‌ام،

بی‌زبان‌تر از فراموشی‌ست.

فقط می‌شنود

و با باد

هم‌آواز می‌شود...

من و او،

دو قطبِ یک تنهاییِ همیشه‌ایستا،

بر سنگفرشِ خیسِ این کوچه،

نقشِ یک نغمه‌ی ناتمام را می‌زنیم.

و باران،

که بر شانه‌هایِ من و سایه‌ام فرود می‌آید،

گریه می‌کند

برایِ سه‌نفری که هرگز

به یک رؤیا نرسیدیم...

بارانِ تنهایی

در نورِ مهتاب می‌رقصد.

و من،

تماشاگر این سکوتِ رقصان،

در هر قطره،

سایه‌ای از رفتنت را می‌شمرم...

صدای گام‌هایت،

تنها و بی‌قرار،

در دل تاریکی بیکران

پژواکِ نامیدی می‌شود،

گویی زمان،

همسفر رفتنت می‌شود.

چون بعد از تو

روزها را گم کرده ام...

و تقویمِ بی‌برگِ من،

فقط تکرارِ تو را

در قابِ هر شب می‌شمارد.

چراغِ خانه‌ها،

یکی‌یکی

چشم بر هم می‌نهند،

و گرمای هر پنجره

به خوابیِ بی‌بازگشت می‌رود.

اما من،

مسحور این سرنوشت شوم؟

یا جادویِ رقیبان؟

در هر انعکاس باران

سایه‌ها را می‌جویم —

اما تصویر در مه گم می‌شود،

چون سلامی که بر لب‌ها می‌میرد...

و من می‌مانم و شبحی ـ

که از دور می‌آید،

اما هرگز به هم نمی‌رسیم.

باران،

قلمویِ نامرئیِ تقدیر،

بر بومِ خیسِ آسفالت

نقشی زیبا از تو می‌زند...

اما بادِ حسود

آن را محو می‌کند...

ببار باران

بر شانه های ترم،

بر کمری که شکست

اما راست نشد...

و ایستادنم،

فقط نشانی‌ست

از عادتی که با نام تو آغاز شد.

و باد،

نوازشگرِ سردِ این شبِ بی‌پایان،

ترانه‌ی رفتنِ تو را زمزمه می‌کند.

ترانه‌ی عشقیِ نافرجام،

که بندِ آخرش را

باد، با خود برد...

هر پنجره،

چشمی‌ست بسته

بر رفتۀ من،

خیره به قصه‌هایی

که دیگر نمی‌شوند.

و هر ستاره،

خاطره‌ای‌ست محو

در آسمانِ فراموشی،

گویی تو

صورتِ فلکِ دل‌هایمان را

با خود برده‌ای.

اما هنوز،

در پیچِ این کوچه،

در ژرفای این باران،

ایستاده‌ام؛

چون درختیِ تشنه

که ریشه در اندوه دارد،

با قلبی که

با هر باران

برایِ تو سبزتر می‌شود،

و با هر رعد،

نامِ تو را

بر برگ‌های بی‌قرارش

فرا می‌خواند.

و اگر روزی

باران، وارون ببارد

و تو در آستانه‌ی کوچه ایستاده باشی،

و زمان،

گردِ فراموشی را از رخساره بشوید،

زنجیرِ این سکوتِ بی‌پایان را

ـ با دندانِ انتظار ـ

خواهم گسست.

✍نعمت طرهانی(رها)

سبک سپید

باشماره M195 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است.

#نعمت#طرهانی#رها#میانه#ابرها#mastaneh2

در میانه‌ی ابرها

در سکوتِ سنگینِ غروب،

ابرهای تیرهٔ جدایی

بر جانِ تنهایی آوار می‌شوند —

چو بهمنی از غم، بر دوشِ زمانه

چون کولیانی سپید، در کاروانِ زمان.

از ژرفایِ تاریکیِ بی‌پایان،

از پسِ بارانِ بی‌امانِ دیدگان،

که چون آسمان بر چهرهٔ زمین می‌ریزد،

از فراز بلندی‌هایِ فراموشی،

از پسِ بارانِ خاطراتِ تلخ،

که چون ابری بر دشتِ وجودم می‌بارد،

قفسی از سکوت؛

و دریاچه‌ای نمکین پدید می‌آید.

دلی پرخون از رنجِ ایام،

با وحشتی از بیداری،

با ترسی از فردا،

در گذرگاه‌هایِ تنگِ یادها ―

سایه‌ی شب، وجود را در بر می‌گیرد.

در تونلِ تنگِ دل‌تنگی‌ها —

قبرِ شب، روح را می‌فشارد.

رویاها، خارهایی در باغِ قلب‌اند —

آرزوها، پروانه‌هایی در باغِ خزان‌اند ―

اما سکوت،

نیایشِ بی‌زبانی‌ست؛

سکوت اعماق آرزوست.

اما خواب،

نعمتِ فراموشی‌ست؛

خوابِ اصحابِ کهفم آرزوست.

در کابوسِ مرگبارِ جدایی،

در هذیانِ گرانِ غروب،

در تنهايیِ همیشگی،

که چون مه بر کرانه‌ی جان می‌نشیند،

فکرت، میهمانِ ناخوانده‌ی جان است...

و غیبتت، در آبیِ غروب،

رنگِ طلوع را می‌رباید.

ثانیه‌ها کند می‌گذرند،

چون برگ‌هایی که از شاخه می‌افتند و می‌میرند،

اما هر غروب،

دریغی تازه در سینه دارد―

تکرارِ دردی دیرینه.

در این تنهاییِ گزنده،

که چون تیغی بر پوستِ جان می‌نشیند،

یادت، خوره‌ی جان است...

و فراقت، در سکوتِ شب،

ترانه‌های امید را می‌رباید.

لحظه‌ها تکرار می‌شوند،

چون موجی که بر ساحل می‌شکند و بازمی‌گردد،

اما هر طلوع،

رازی تازه در آغوش دارد —

تمدیدِ رنجی دوباره.

اشک، چون قطره‌ی خونی از زخم،

اشک، چون شبنمی بر گل‌برگِ گذشته،

بر لوحِ حافظه می‌لغزد،

بر برگِ خاطره می‌چکد،

و از آن، گلی می‌روید

در باغِ رؤیاهایِ ممکن.

در این هجرانِ بی‌پایان،

در این جنونِ بی‌پایان،

در این بی‌قراریِ جهان،

دل به همان آوای آرام بسپار —

از ژرفایِ وجودت بگو:

«این نیز بگذرد».

غروب،

حتی در آخرین لحظات،

رخنه‌ می‌جوید در دیوارِ شب،

رخنه‌ای بر تیغه‌ی نور ـ

در آن دمِ واپسین.

تا سحر را بر چهره‌ی خاطرات ـ

و طلوع را در آغوشِ فردا بپروراند.

بدین‌سان، ابرهایِ جدایی

پس از سوز و گدازهای آتشین

بر آسمانِ تنهایی دل،

خطی از مهربانی می‌کشند،

تا نسیمِ عقل، در چراغِ دل بوزد.

و فاصله‌ها،

چون پرده‌ای می‌درند،

تا نقشِ رویایت هویدا شود.

تا باغِ دل را، بهارِ اندیشه بشکافد.

تاریکی‌ها نیز،

چون موجی که از ساحل می‌گریزد،

راهی به اقیانوسِ دیدار می‌گشایند.

تا رودِ خروشانِ دل،

به دریایِ آرامِ عقل برسد.

آری، غروب ـ

پیش از خاموشی‌―

چراغِ سحر را می‌افروزد،

تا خورشیدِ امید،

در افقِ جان طلوع کند.

آری، شب —

پیش از مرگش —

کلیدِ سحر را می‌سپارد،

تا خورشیدِ امید،

در آسمانِ جان بتابد.

✍نعمت طرهانی(رها)

باشماره M193 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است

#نعمت#طرهانی#رها#نبض#ابدیmastaneh2#

نبض ابدیت

پیش از واژه بودی،

پیش از آن که زبانی برای گفتن باشد

و کلامی برای نامیدن.

در خلأ اول،

در انفجار بزرگ،

در بیگ‌بنگ،

در مه‌زایی که هنوز ستاره‌ای نبود،

تو شعله‌ای بودی

که هنوز سوخته نبود.

در اولین تپش فضا-زمان،

در لحظه‌ای که ماده از رویا به واقعیت رسید،

در آن دمش کیهانی،

تو نفس کشیدی

پیش از آن که هوایی باشد.

در گسترش نخستین،

در سردشدن آتش آغازین،

در شکنندگی اولین ذرات،

تو نقش بستی

پیش از آن که قالبی باشد.

و من

این گردِ برخاسته از انفجار کهن،

این غبارِ به ستاره بدل شده،

در ژرفای اتم‌هایم

آواز تو را می‌شنوم-

ترانه‌ای از آتش نخستین

که در استخوان‌های جهان طنین انداخته.

هر ذره‌ام

خاطره‌ای از آن یگانگی را

در خود نهفته دارد.

هر تپش قلبم

بازگوکننده‌ی ریتم آن انفجار است

که تو در مرکزش بودی

و هستی

و خواهی بود.

در بی‌کرانگیِ بی‌معنایی،

تو ریشه دوانده بودی

در نفس خاموشِ هستی.

پیش از آن‌که جهان لب بگشاید،

پیش از اولین نغمه‌ای آفرینش،

در سکوتی که خود، سرود بود —

بی‌صدا، بی‌کلام،

نغمه‌ای بود

که هنوز سروده نشده بود.

در هر «هستمِ» ناگفته،

در هر نفسی که برمی‌آید

و هنوز به «من هستم» بدل نمی‌شود،

در هر ناشناخته‌ای،

تو جاری می‌شوی.

جاری‌تر از زمان،

از تندیسِ جامدِ گذشته،

از رودِ روانِ حال،

از ابرِ مبهمِ آینده.

در پشتِ پرده‌ی زمان می‌تپی،

چون نبضِ ابدیت.

و من،

این مسافرِ گذرا،

در مکثی کیهانی،

در تاملی کیهانی،

در فاصله‌ی میان دو انفجار،

در سکوتی که جهان برای اندیشیدن برگزید...

زمان از حرکت ایستاد

و فضا

در آیینه‌ی خود خیره ماند.

هر ذره‌ای

در حیرتِ بودن به سر برد،

هر ستاره‌ای

درنگی کرد در شعاع.

و من

در این وقفه‌ی بی‌کران،

در این نفسِ برآمده از خلأ،

تو را یافتم

نه به عنوان یک غریبه

بلکه به عنوان حقیقتی

که از ازل می‌شناختم.

در این تامل کیهانی

همه چیز سرجای خود قرار گرفت

و من

در آینه‌ی وجودم

طلوع تو را

پیش از آن که خورشیدی باشد

چون نوری دیدم که راه را می‌نماید.

در شکافِ میانِ دو ضربان،

در فاصله‌ای که جهان برای دمیدن می‌استد،

در آن سکوتِ میانِ دو نوا،

تو را می‌یابم.

سرودت را می‌شنوم —

نغمه‌ای بی‌کلام،

که از دل سیاهچاله‌های نیستی

تابید ـ

و تا ابد می‌رود.

در گوشِ جان می‌نوازمش،

این سمفونی خاموش است،

چون نسیمی در خلأ،

چون روحی که در جهان مادی می‌وزد

و نمی‌شود،

اما برگ‌های وجود را می‌لرزاند.

نفست در بی‌وزنی خلأ،

جهان‌های موازی را می‌رقصاند

و راه شیری را

در اقیانوس بی‌کران کهکشان‌ها می‌نمایاند.

نوری در چشم‌اندازِ نابینا،

نوری که نمی‌شود،

اما همه‌چیز را روشن می‌کند.

در چشمانِ بسته‌ی کائنات،

اولین طلوع را تاباندی،

و من با چشمِ دل می‌بینم.

در نبض هستی نهفته‌ای،

در هر تپشی که زمان را می‌شمارد،

در آهنگِ نفسی پنهان

چونان رهبر ارکستر سمفونی

سازِ کائنات را همنوا می‌کنی.

قلب‌ها برای عشق می‌تپد،

و تو، برای تپیدن عشق

در کالبدِ تن نشسته‌ای،

نقش بسته‌ای در جانم،

در ستونِ فقراتِ روحم،

در عمیق‌ترین لایه‌ی وجود.

تو در منی یا من در تو؟

در آهنگِ زندگیم،

در جَزْر و مَدِّ دریا،

در موسیقیِ بی‌پایانِ اقیانوسی

که بر ساحلِ وجودم می‌کوبد،

تو ترانه‌ی این موجِ ویرانگری —

تو مَنی…

یا من توام…

در سکوتِ بلور،

در آرامشِ شفافِ کریستال،

در شکنندگیِ زیبایِ حقیقت،

که چون بلور می‌درخشد

و چون بلور ساکت است.

در حافظه ماهی‌هایی

که اقیانوس را می‌شناسند؛

و در سنگواره‌های باستان نقش بسته‌اند،

اما اصالت خود را به یاد نمی‌آورند -

اما من تو را

در ژرفای خود می‌شناسم.

تو،

نامِ بی‌مرزِ بودن،

بی‌آغاز، بی‌پایان.

و من،

با اینکه در این کره‌ی خاکی

غرقِ نیرنگ شده‌ام!

در این بی‌کرانگی،

خانه‌ام با تو یکی‌ست.

نعمت طرهانی

باشماره M188 بنام شاعر در کنگره جهانی مستانه ثبت است

#پرچم_تسلیم#نعمت_طرهانی#دکترمستانه#mastaneh2

پرچم تسلیم

برگ‌های خزان

می‌رقصند ـ

بر بادی

که می‌آورد

خاکِ دیوارهای کاهگلی را

از آغوش شهرهای فراموشی.

سوته‌دلان،

زمزمه داستان‌های زنگار گرفته را

از پشت درهای بسته

به باد می‌سپارند.

و من

چشمانت را می‌جویم

در هر قطره باران

که بر شیشه پنجره

می‌چکد.

می‌دانم:

آینه‌ای‌ست

از آن سوی کوه‌های سخت،

و دریچه‌های به باغی

که همه میوه‌هایش

به زبان

رسیده‌اند.

مرغ شب،

یاحق‌گویان،

گردِ درخت بید

پرواز می‌کند...

و سوته‌دلی،

در ورای زمان،

همنوای با جغد

می‌خواند.

شهاب‌ها،

حروف پراکندهٔ

عشقی نافرجام را

بر پیشانی شب

می‌نویسند

و محو می‌شوند.

ای سوته‌دلان،

غم فراق را

به باد بسپارید،

تا نقشی زند

بر شن‌های بیقرارِ ساحل.

شاید فردای نامیدی

با لهجهٔ صدف‌های خالی

ـ که یادگاری از آواز

درون خود دارند ـ

همدم شوید.

و من هنوز،

در همین کوچهٔ آشنا،

پشت پنجره‌هایی

که روشنایی را قاب می‌کنند،

پیراهنی سپید

بر باد می‌دهم.

چون پرنده‌ای

که وطنش آسمان است،

و قفسی به نام انتظار

را شکسته است.

تا شاید،

در مسیر تو،

پرچم سپیدِ تسلیم

بر افراشته شود،

و صلحِ سبزِ رویش

بر زمینِ سوخته این همه درنگ

بگستراند.

✍️نعمت طرهانی

شعر فوق با شماره M170 بنام شاعر در کنگره ادب وهنر مستانه ثبت است .